منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 125
:: کل نظرات : 89

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 3
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 9
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 30
:: بازدید ماه : 750
:: بازدید سال : 3313
:: بازدید کلی : 59281
نویسنده : گمنام
شنبه 27 آذر 1392
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره:
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.
شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟
.
.
.
.
 
«همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر میشه. هر روز که از خواب بیدار میشیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو میشه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم.»
 

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: كتاب کاش حقیقت داشت , کتاب مارک لوی , زمان , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 550
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : گمنام
سه شنبه 12 مهر 1392
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه وقتا فرق ميکنه
 
گفت: رفیق يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
 
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکت کنم
 
گفت: من رفتني ام!
 
گفتم: يعني چي؟
 
گفت: دارم ميميرم
 
گفتم: دکتر رفتی، خارج از کشور؟
 
گفت: نه همه دکترا اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
 
گفتم: خدا کريمه، انشالله که بهت سلامتي ميده
 
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
 
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه کلاه سرش گذاشت 
 
و الکی امیدوارش کرد
 
 

:: موضوعات مرتبط: اخبار , داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان عبرت آموز , مرگ , داستان مرگ , روز آخر , خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 600
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : گمنام
سه شنبه 1 خرداد 1392

 روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند

هنگام ورود، دستهبزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند

و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، بازمی‌کنند، 

و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است 

و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت،

باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند

و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است

ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته استمرد با تعجب از فرشته پرسید

شما چرا بیکارید؟فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. 

مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواببفرستند اما فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواببفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”

به نقل از:الغوث

 


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: فرشته , فرشته بیکار , داستان فرشته , دعا , استجابت دعا ,
:: بازدید از این مطلب : 764
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : گمنام
جمعه 27 مرداد 1391

فلسطین و دست پر از سنگ...من سنگ را می شناسم...من سنگ را دوست دارم...اصلا ًمن و سنگ را رفاقتی دیرینه است...برخی سنگ را خشن می دانند...عده ای آن را بی روح می شمارند...اما سنگ بهترین دوست من است...

من سنگ را از زمانی می شناسم كه هنوز در عالم شما نبودم!...آن زمانی كه مادرم- در حالیكه مرا در شكم داشت- با سنگ دوستی می ورزید...

پس از آن سنگ هم بازی من بود...همه اسباب بازی من سنگ بود و تنها سنگ دوست من بود... سپس بزرگتر شدم...ودر مدرسه،علم سنگ آموختم: «بابا آب ندارد...بابا نان ندارد...بابا سنگ دارد...بابا سنگ داد...

هر روز كیفم پر از سنگ است كه به مدرسه ی جهاد میروم وخالی است از همه چیز، جز كینه، وقتی كه بر میگردم...سنگ همه خشم من است در عین حال كه همه محبت من است...سنگ پیام آور كینه من است...

ادامه داستان در ادامه مطلب...

 


:: موضوعات مرتبط: روز قدس , داستان , ,
:: برچسب‌ها: قدس , فلسطین , سنگ , فلسطین و سنگ , سلاح فلسطین ,
:: بازدید از این مطلب : 650
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نویسنده : گمنام
جمعه 7 مرداد 1391

 

تو تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده اش تواتوبوس نشسته بودم .
یه دختر کوچولوی 8-9 ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی انتها ی اتوبوس
دختر کوچولو روسری اش رو خیلی زیبا با رعایت حجاب همراه چادر عربی سرش کرده بود .
خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودش روباد میزد با افسوس گفت
توی این گرمااینا چیه پوشیدی؟از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس...تو گرمت نمیشه بچه؟ ...

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید...


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: حجاب , دختر باحجاب , دخترک باحجاب , بچه چادری , چادر , دخترک چادری , گرمای تابستان , پوشش تابستانی , بدحجاب , بی حجاب , داستان حجاب , داستان چادر ,
:: بازدید از این مطلب : 952
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 17 تير 1391

دختری سه ساله بود که پدرش شهيد شد ...

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی هیچوقت نفهمیدند

کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا !!

یک هفته در تب ســـــــوخت ...!

 

 


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: شهید , شهدا , دخترشهید , سهمیه , داستان کوتاه شهید , داستان زیبا از شهید ,
:: بازدید از این مطلب : 1952
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.