رَبّ که می گویم خیالم راحت می شود . دلم آرام میگیرد که بلایی سرم نمی آید ؛کسی تا آخر هوایم را دارد. رَبّ ؛یعنی پرورش دهنده یعنی چیزی را از اولِ اول ،مثل یک دانه ی کوچک پرورش دهی ،مراقبش باشی ،آب و آفتابش را اندازه کنی ... کرده ای...برایم ربوبیت کرده ای که حالا اینجایم ! قبول دارم آفت زده ام و خیلی وقت است ...
وقتی که قلب هایمان كوچك تر از غصه هایمان میشود، وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلك هایمان مخفی كنیم و بغض هایمان پشت سر هم میشكند ...
وقتی احساس میكنیم بدبختیها بیشتر از سهم مان است و رنج ها بیشتر از صبرمان ... وقتی امیدها ته میكشد و انتظارها به سر نمیرسد ... وقتی طاقتمان تمام میشود و تحمل مان هیچ ...
آن وقت است كه مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم كه تو فقط تویی كه كمكمان میكنی ... آن وقت است كه تو را صدا میكنیم و تو را میخوانیم ...
آن وقت است كه تو را آه میكشیم تو را گریه میكنیم ... و تو را نفس میكشیم ... وقتی تو جواب میدهی، دانه دانه اشکهایمان را پاك میكنی ... و یكی یكی غصه ها را از دلمان برمیداری ...
گره تك تك بغض هایمان را باز میكنی و دل شكسته مان را بند میزنی ...
سنگینی ها را برمیداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی ...
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از حجم لب هایمان، لبخند ...
خواب هایمان را تعبیر میكنی، و دعاهایمان را مستجاب ...
آرزوهایمان را برآورده می کنی ؛ قهرها را آشتی میدهی و سختها را آسان تلخ ها را شیرین میكنی و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید میشوند و سیاهی ها سفیدسفید ...
یادمان باشد پیمانی را که در طوفان با خدا بستیم در آرمش فراموش نکنیم...
گفتم:خدای من چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟
گفت:عزیزتر از هر چه هست!اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند،اشک هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان،چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم:آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ...